پدرم که "عاشیق" بود

آیدین صبوحی
farshidii@yahoo.com

پدرم که" عاشیق" بود

_ ا لو ..... سلام ، خوبی ؟
_ سلام . خوبم ، مرسی . چی شده ؟
_ هیچی .
_ پس چرا صدات اینجوریه ؟
_ چیزی نیست . بابا بیمارستانه . سه روزه . نگران نباش ، دکتر گفته چیزی نیست . اینم از شانس ِ تو بعد از دوازده سال !
_ الآن میام .
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
_ آقای دکتر اینبار هم سکته بوده ؟!
_ بله عزیزم . از قلب ِ یک پیرمرد هفتاد و دو ساله دیگه چه انتظاری دارید ؟
کمکش میکنم بره دستشوئی . خجالت میکشه . شیلنگ سرُم اذیتش میکنه . پیش خودش غُر میزنه . دلتنگی میکنه .
آرومش میکنم . اما چیزی بیقرارش کرده . صداش انگار از دور دستها شنیده میشه .
_ اگر قراره بمیرم میخوام توی خونه خودم بمیرم . توی رختخواب خودم باشم . اینجا بوی بدی میاد . منو ببرید خونه .
_ اگر بمونه بهتره . داروهاش رو مرتب باید مصرف کنه . پرهیز لازم نیست . بگذارید هر چی دلش میخواد بخوره و هر کاری دلش میخواد بکنه . محیطش عوض بشه بد نیست . باید اطرافِش آروم باشه .
_ چقدر دیگه مونده ؟ خسته شدم .
_ اون تپه رو میبینی ؟ پایین بریم دِه معلوم میشه دیگه . پشتِ ا ون تپه س .
سپیدارها و تبریزی ها پشت سرمون دیگه دیده نمیشن . آفتاب هم درست وسط آسمون رسیده .
تپه رو سرازیر میشیم . بجز ساقه های طلائی گندم که تا سینه م میرسن چیزی دیده نمیشه. تا چشم کار میکنه گندمزاره.
_ هنوز نرسیدیم ؟
_ چرا . اما مثل اینکه دِه رو بردن پشت اون یکی تپه !
و من این رو باور میکنم و نگران کتونی هام هستم که خاکی شدن . همین دیروز خریدمشون . گرمم شده . تشنمه .
کتونی ها پشت پام رو میزنه.
از دور منو می بینه. مید ُوه طرفم . کوله رو با عجله برمیداره . با معلم ها و دوستاش خداحافظی میکنه . به بهونه سرما میگم : _ باباشی هوا خیلی سرده . دستاتو بکن توی جیب کاپشن ام گرمت بشه . دستش میخوره به چیزی .
مدتی بود که میخواست براش بخرم . نخریده بودم .
_ با اااااا با ااااااا ! . کِی خریدیش ؟ بالا پایین میپره . ذوقش رو نمیتونه قایم کنه . از گردنم آویزون میشه . بوسم میکنه .
نه یکی . شاید هشتاد تا . نمیدونه که خوشحا لیش رو چطور نشون بده . خوشحال میشم . بغلش میکنم . چشماش برق
میزنن . اسمش رو میگذاره اولیور .
کوله پشتی ش سنگینه . روی برفها زانو میزنه . موهای خرماییش از زیر کلاهِش زده بیرون .
_ بابا ..... خسته شدم . کی میرسیم ؟ داره سردم میشه .
پلنگ عروسکی که براش خریدم هنوز تو دستشه . لُپهاش از سرما گل انداختن . آفتاب که غروب میکنه زمهریر میشه .
سرمای قطبی بیداد میکنه . کیسه های مواد غذائی بیش از حد سنگینن و نفسم رو بریدن . انگشتام از سرما اول سوختن و
بعد هم سرّ شدن .
_ چیزی نمونده بابا جون . گورستان رو که دور بزنیم آپارتمانها دیده میشن .
با خودم میگم: « کاش با اتوبوس رفته بودیم » . اما توی این سرما باید نیم ساعت منتظر اتوبوس میموندیم .
کیسه های مواد غذائی رو میگذارم زمین و یک گلوله برف سبک درست میکنم و پرت میکنم طرفش . میخوام سر شوق بیارمش و موفق میشم. بزحمت کوله رو از شونه های کوچکش در میاره . شروع میکنم به دُویدن . طوری که بتونه بهم برسه . گلوله برفش میخوره پشت پام .
_ چرا می لنگی پسر؟ چیزی نمونده دیگه . اون بیشه رو می بینی ؟ پُشتِش یک چشمه س . آبش خیلی خُنکه . اینقدر خُنک که دندونهات بهم میخوره . بچه که بودم همیشه گوسفندهام رو اونجا آب میدادم .
پام رو میگذارم تو آب ِ چشمه . سردی آب میدُوه توی تنم . سوزش تاول ِ پشتِ پام هم میدُوه توی چشمهام .
شروع میکنه به تعریف کردن از دوران بچه گیش . درست مثل اینکه خودشو تو ا ون لحظه می بینه . گاهی چشماش رو به دورها میدوزه . شاید به سالهایی که در خاک خودش و ولایت خودش حتی به چوپانی هم دلش خوش بود . سا لهائی که دیگه برنمیگردن . برام جا لبه شنیدن ِاین خاطرات . ماجراهای ترس از گرگ و خرس و جن و پری و ..... .
گاهی هم لبخندی به لبهاش می شینه . تا حالا خنده ش رو ندیدم . شاید بزرگها نمیخندن . نباید بخندن ؟ !
چمدونها رو میگذارم جلوی ارزیاب .
_ نمیخوا د باز کنی . چیزی که نداری با خودت ؟ « نمی فهمم منظورش چیه . چه چیزی باید داشته باشم که ندارم ؟! » از پشت قطره های ا شک همه چیز خیس و مرطوب دیده میشه .
_ نه ! فقط لباسه .
« لباسهای خودم و دخترم . مقداری هم آجیل » . اینها رو با خودم میگم .
_ بابا .... مامان چرا نیومد ؟ با این سئوا لش بغضم میترکه . بین اشک و دروغی که نمیدونم چجوری باید سر و ته ش رو هم بیارم میگم : _ یکمقدار مریض بود . دکتر گفته باید بمونه تا خوب بشه . چند وقت دیگه میاد .
_ بابا پس چرا ..... ؟
_ چیزی نیست . خاک رفته تو چشمم .
وقتی اینارو بهش میگم ، تو صورت کوچک و مهربون و نگرانش نگاه نمیکنم که طا قت از دست ندم .
توی برفها خودمو میزنم زمین . می شینه رو کمرم و برفها رو میریزه رو سرم. همونطور که پشتم نشسته پا میشم . شروع میکنم یورتمه دُویدن . مثل همیشه که اسبش میشم توی بازیها . غش غش خنده هاش از یادم میبره که چه اتفاقی توی زندگیم افتاده . آخ خ کوچولوئک ، کوچولوئک . چقدر دلتنگ خنده هاتم من .
_ بابا تند...... تندتر! و بلند تر میخنده و منهم تند تر ِش میکنم .
_ ا ُلیوِر ببین بابام چه اسب خوبیه .
خودش جای ا ُلیور میگه : _ آره واقعا . خوش بحا لت . کاش بابای منم اینجوری بود .
دیگه نه سرما، نه خستگی و نه اتفاقهای کوچک و بزرگِ زندگیم مانع ِ خنده هامون نمیشه . دیگه دست خودمون نیست . نمیدونیم که برای چی داریم میخندیم .
_ آقا شما نمیتونید با دخترتون سفر کنید ! همراه شما در گذر نامه نیست .
_ اما همراه گذرنامه مادرش که هست ، اینم از گذرنامه مادرش .
_ مادرش کجاست ؟ : « نمیدونم چی باید بگم» .
_مادرش ..... !
روی پنجه هاش بلند میشه که بگه مادرم مریضه . میدُوم توی حرفش . سرسری چیزی میگم که جلوی اشکامو بگیرم .
_ به هر حال نمیتونید خارج بشید . پاسپورت هارو میگذاره جلوم .
_ باید همراه شما باشه توی گذرنامه . میگم بارهاتون رو برگردونند .
_ بابا چی شده؟
_ چیزی نیست باباشی ، امروز نمیتونیم بریم . مثل اینکه بلیط هامون ایراد داره .
رد خشک شده تراکتور روی زمین منو یاد برف زمستون میندازه که توی راه مدرسه با بچه ها سعی مکردیم روی برف
نقش ِ تایرهای تراکتور رو دربیاریم . بوی علفهای تازه وجین شده که بعدها در بزگسالی منو دلتنگ خودش میکنه هوارو پر کرده. مگسهای سبزی که تا بحال ندیدم اطراف تپاله های خشک شده کنار راه وِ زوِ ز میکنند . سرابی رو که می بینم بعدها میفهمم که موج ِ گرماست که نشون میده هوا هنوز خشکه و گرم . آسمون آبی ِ آبیه .
« راستی ابرها کجان» ؟ با خودم میگم .
صدای غرش ممتد و دوری از آسمون میاد . ردی سفید ، با نوک ِ تیز، اون بالا بالا ها حواسم رو پرت میکنه . میخورم زمین . شلوارم پاره و زانوم زخمی میشه . میسوزه زانوم . سنگهای پراکنده ای توی زمین چا ل شدن . درخت سنجد ِ پیری ، میون سنگها برای زنده موندن سماجت نشون میده . قبر پدر و مادرش یادش نیست کدومه . چیزهایی زیر لب میگه که من نمی- فهمم . پرچم ایران توی حیاط مدرسه با باد تکون میخوره . خوشحال میشم . می فهمم که د ِه نزدیکه . پسری با قلاب سنگ تمرین هدف گیری میکنه . هدفش شاید پنجره های مدرسه س . یکی از شیشه های شکسته رو با روزنامه پوشوندن . بوی علف و یونجه تازه خودشو میزنه تو صورتم . سگی عوعو میکنه . زیر سایه دیواری الاغی دُم تکون میده . زمین ِ زیر پاهاش خیسه . قشقرق بلند میشه . _: گلد یلر .
_ دیب بیلی سنه گوربان . صدای بی بی یه . قربون صدقه م میره . ترکی نمیفهمم . روی دستهاشون بخونه میرسم . زخمهام میسوزن . کسی هنوز ندیده . نون ِ تازه پُخت و ماست و کره میخوریم . زخمهام هنوز میسوزن . کتونی هام کجان ؟
سرتو بگیر بالا عزیزم . همه هول میکنند . چرا همه بمن زُ ل زدن ؟ ! سرم درد میکنه . خوابم میا د . خون دماغ شدم . « از گرماست » ، خاله م میگه . خالون سنه گوربان . باشووا دولا نیم . فقط میدونم که خیلی عزیزم . خوابم میبره . آسمون ِ اینجا چقدر ستاره داره ! آسمون ِ شب توی ِ د ِهِمون همیشه منو دلتنگ خودش کرده . الآن هم همینطور . سی و هفت ساله که میگذره . که هنوز دلتنگم . دلتنگ بوی نون تازه . آلوچه هایی که زیر ماسه ها چا ل میکردیم تا قرمز بشن . بوی غریب رختخوابهای نم گرفته . بغ بغوی کبوترهای سقف طویله . ماغ کشیدن ِ نصفِ شبِ گاو ِ یک چشم ِ پیر . و بازی های ِ من درآوُردی ِ بچه ها برای سرگرمی من .
دوازده سا ل پیش که رفتم اینطورخموده و کوتاه نبود . موقع راه رفتن به گرد ِ پاش هم نمیرسیدی . اما حالا حرکاتش
سنگینه . مثل بچه ها از پنجره آویزون شده و با ذوقی کودکانه توی تاریکی ِ بیرون اشاره میکنه که سا لهای زیادی رو در جوانی توی این مسیرها برای راه آهن کار کرده . همه جا رو قدم بقدم توی تاریکی خوب تشخیص میده . ایستگاه ها رو
به اسم میشناسه . ساعت رو میپرسه . دومین باره که با قطار با هم میریم ده . بار اول پنج شش سالم بود .
صبح زودی بود که رسیده بودیم به خُراسانَک . بقیه راه رو باید با جیپ میرفتیم . تکانهای منظم و صدای یکنواخت قطار ما رو به رقصی نا خواسته وادار کرده . بقیه توی کوپه ها یا خوابشون برده یا به چیزی فکر میکنند که خودشون هم نمیدونند
چیه ! نمیدونم چرا اینقدر بیقراره ! برای همین بیقراریش بود که تصمیم گرفتیم بریم سفر . بیست و هفت سا ل بود که دِهِمون رو ندیده بودم . عجله داره برای رسیدن . مثل اینکه کسی منتظرش باشه .
_ بابا اون خانومه خیلی بد بود که نگذاشت بریم خونمون . نه ؟ حرفش رو تائید میکنم .
_آره . اما مهم نیست . حالا آماده باش برای یک ماجراجوئی جانانه . و وانمود میکنم که گاز میدم به ماشین . مثل اینکه دُم ِ
افعی توی دهنم چال کرده باشن ، سقف دهنم خشکِ خشکه و تلخ ِ تلخ . یادِ فیلم ( زندگی زیباست ) میافتم .
می شونمش روی ساک ، روی چرخ دستی و شروع میکنم به دُویدن و بازی و ویراژ توی سالن فرودگاه . دیگه مثل آدم بزرگها آروم و متین وا طو کشیده نیستم .الآن نمیخوام باشم لا اقل . مثل بچه های شیطونی که فرصت شیطنت پیدا کردن میزنیم به سیم آخر . از این اتاق به اون اتاق و با صدای بلندِ خنده هامون، نگاه ها بعضی به خنده و بعضی به تمسخر بطرفمون برمیگرده و من به هیچ چیزی اهمیت نمیدم . فقط میخوام که خنده هاش قطع نشه . تشنه ش شده و منهم خیس عرق شدم . چمدونها رو میگیرم . سلا نه سلا نه میریم بطرف کافی شاپ ِ فرودگاه . همیشه پول ایرانی برای روز مبادا با خودم دارم . چیپس میگیرم براش و نوشیدنی و یک لیوان چای برای خودم . گرمای چهل درجه و چای ِ تلخ ِ جوشیده، بهترین چیزیه که یادم میاره زنده ام . و نیم ساعت بعد توی خونه نشستیم .
شربت آلبالو رو از بچگی دوست داشتم . صدای بهم خوردن قاشق و یخ ِ توی لیوان آرومم میکنه . خنکی شربت میدُ وه
توی رگهام . چشمهام میسوزه از بیخوابی یا خستگی ، نمیدونم ! .
سه هفته بعد با اصرار و التماسهای من ، هر سه تایی مون راهی ِ گوتنبرگ میشیم . تظاهر به چیزی میکنیم که نمیدونیم چی هست . عکسش رو همراه خودم زدم توی پاسپورتم .
سربالائی ِ تُند یه . تازه اومدم توی این محل . چرا همه جا شبیه هم شده ؟ این راه انگار تمومی نداره . حسابی هر دو از نفس افتادیم . سرما بیداد میکنه و من عرق کردم . هوا تاریک شده .
_ آقا برای رفتن به ...... از کجا باید بریم ؟ ما راه رو گم کردیم .
_ راستش من خودم هم تازه اومدم تو این محل . درست نمیشناسم . اما باید اون سمت باشه . اشاره میکنه به پشت
سرش . راه میافتیم اونطرف . جهت درسته . مسیر رو پیدا نمی کنم . از دور چراغ قرمز آنتن مخابراتی یا ..... رو
می بینم. آخیش . آنتن نزدیک خونه س . اما درآخر مجبور می شیم برای اینکه تو سرما و تاریکی بیشتر بیراهه نریم
از قبرستون میون بُر بزنیم . کاری رو که از اول باید میکردم . و نکرده بودم . وقتی به اولین سری آپارتمانها میرسیم
نفس راحتی میکشه .
_ بالاخره رسیدیم . بابا خیلی خسته م شده. اما خیلی خوش گذشت .
_ آره بابا جون . خیلی خوش گذشت . چند تا محوطه دیگه خونمونه . و بشوخی میگم : « فردا هم دوباره پیاده میاییم » .
میخنده و زبونش رو بیرون میاره به علامت خستگی . یعنی هرگز . کلید رو میندازم و در رو باز کنم . گرمای دلچسب داخل آپارتمان رد شلاقهای سرما رو بمرور از گونه هامون پاک میکنه و یک ساعت گذشته رو از یادمون میبره . خودم هم نمیدونم چرا این کار رو کردم . پیاده رفتن بطرف خونه رو میگم . توی سرما . سه چهار کیلومتر پیاده . هوای تاریک . گم شدن توی راه و خستگی بیش از حد . شاید میخواستم چیزی رو ثابت کنم به خودم یا دخترم . نمیدونم ! ؟
دوباره بعد از بیست و هفت سا ل صبح زود میرسیم به خُراسانَک . هنوز بوی یونجه ، سردی و لطافت هوا ، جیپ های منتظر مسافر و سوت حرکت قطاربان همه چیز رو در من زنده میکنه . سوار ماشینها میشیم . بزرگترها و بچه ها ماشین ِ
اول . بعدش دیگه انتخابیه . میمونم ماشین آخر رو سوار شم . میخوام بو بکشم . میخوام خودمو بزنم به خواب که بابام بغلم کنه . یا احد خالوقلی که چند سال پیش مرده ، بیاد ومنو قلندوش بگیره . تا خونه با ماشین توی جاده آسفالت بیشتر از ده دقیقه راه نیست . دلم میخواد که مسیر طولانی تر بود تا میتونستم توی راه باشم . از ماشین که پیاده میشیم ، همه هجوم میارن طرفم . انگار که شش ساله ام . سی ساله که همدیگر رو ندیدیم . خیلی هاشون دیگه نیستن . اما همون حال و هواست . همگی خسته ایم . همه اعتراض میکنن که توی قطار خوابشون نبرده .
سر ِ سفره صبحانه مثل همیشه شلوغه . همه با هم صحبت میکنن . رنگش پریده . لبهای خُشکِش سفید شده . به فاصله اینکه ما برسیم ، با لجاجت همیشگی ش ، چندتا پله رو یک نفس رفته بالا . پلّه های بلند و سنگی . میگن فشارش افتاده . آب قند هم کمکی نمیکنه . از دستشوئی که میاد بیرون ، قطره های درشت ِ عرق ، پیشونی و سر ِ بی موش رو پوشونده . زیر لب چیزی میگه . جلوی پنجره ای که تموم دِه دیده میشه ، نگاهش رو به دوردستهای ِ دور دوخته .
مادرم کنارش نشسته . بی خوابی ِ شب ِ قبل چشمهای بی رمقش رو خسته تر نشون میده . وقتیکه دید نگران نگاهش میکنم ، گفت :
_ خسته ایی پسر ! دیشب نخوابیدی . برو بخواب ! و به اصراری آمرانه منو راضی به خواب کرد . انگشتری رو که از جوانی از انگشتش بیرون نیآورده بود ، کفِ دستِ مادرم گذاشت. مادرم نگران شد . نشستم .
گفت : _ بخواب کمی . منم میخوابم . باید بخوابم. نگاه به دستِ مادرم کردم که دستِ بابام رو توی دستهاش داشت . منظره غریبی بود . دست و انگشتر، هردو توی دستهای مادرم بودن . مادرم نگاهم کرد . خودشو زد به اون راه .
_ مرد ! من انگشترِ تو رو میخوام چکار؟ به ترکی گفت .
_ انگشتم رو اذیت میکنه . تنگ شده . به ترکی جواب داد .
دیگه ترکی میفهمم الآن . اشاره کرد برم بخوابم . نفهمیدم کی خوابم بُرد . خواب دیدم بچه شدم باز . آب میزنه تو صورتم . تو آباده ِ شیراز . کنار همون حوض قهوه خونه . صبح زودی بود.هوا سرد بود .
لرزم گرفته بود . گفته بود :
_ زیاد راه نمونده دیگه .
وقتی بیدارم کردن ، هنوز دستش توی دست ِ مادرم بود . با انگشتر . مثل اینکه خندیده بود . فهمیدم که بزرگها هم میخندن . مادرم هیچی نمیگفت . دستش رو نوازش میکرد . تلخی ِ اشک ِ مادرم رو چشیدم.او برای همیشه رفته بود و من خواب بودم . بیقراریهاش برای رفتن بود . نه برای رسیدن . صداش توی گوشم پیچید که میخوند : اوغلان تویون موبارک .* صدای خوبی داشت . عاشیق بود** .
* = پسرم عروسی ات مبارک .
** = خوانندگان ترکی آذری را عاشیق یا عاشق میگویند
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32017< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي